مولانا
ما قحطيان تشنه و بسيار خواره ايم
بيچاره نيستيم که درمان و چاره ايم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ايم
ما پادشاه رشوت باره نبوده ايم
بل پاره دوز خرقه دلهاي پاره ايم
از ما مپوش راز که در سينه توئيم
وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ايم
ما آب قلزميم نهان گشته زير کاه
يا آفتاب تن زده اندر ستاره ايم
ما را ببين تو مست چنين برکنار بام
داند کنار بام که ما بي کناره ايم
مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
پس ما چه غم خوريم که برمه سواره ايم
گر تير دوز گشت جگرهاي ما ز عشق
بي زحمت جگر تو ببين خون چکاره ايم
قصاب ده اگرچه که ما را بکشت زار
هم ميچريم در ده و هم بر قناره ايم
ما مهره ايم و هم جهت مهره حقه ايم
هنگامه گير دل شده و هم نظاره ايم
در عشق شمس مفخر تبريز روز و شب
بر چرخ ديوکش چو شهاب و شراره ايم