روابط عمومی نانا
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
Saturday, August 26, 2006
به به که چه مشاعره جالبي داره ميشه براتون خوشگل و مرتبش ميکنم


من با شعر :


ز شمشير سر افشانش ظفر آن روز بدرخشيد--که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد
شروع کردم

آرياي عزيز گفت :

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند-- به دشت پر ملال ما ، پرنده پر نمی زند

درپاسخ من گفتم :

در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص-- ورنه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

گاو مقدس گرامي گفت

دوستان منع کنندم که چرا دل بتو دادم-- باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی

درپاسخش گفتم :

يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست-- يکي چو ساقي مستان بکف گرفته اياغ

کنجکاو نوشت :

غزلخوانی که در ايل بلوچه دو چشمونش مثال شاخِ قوچه

درپاسخش من گفتم :

هوا خواه توام جانا و ميدانم که ميداني-- که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته ميخواني

آرياي عزيز گفت :

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن ...ترک من خراب ِ شبگرد مبتلا کن

در پاسخش من گفتم :

نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد-- اي بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

اين بار آريا گفت :

در عشق زنده باید ، کز مرده هیچ ناید-- دانی که کیست زنده ، آن کو ز عشق زاید

من گفتم :

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت-- دائما يکسان نباشد حال دوران غم مخور

آريا گفت :

دی دامنش گرفتم ، کای گوهر عطایی-- شب خوش مگو ، مرنجان، کامشب ازآن مایی

وگاو مقدس پاسخش را چنين داد:

یا رب ستدی ملک زدست چو منی
دادی به مخنثی نه مردی نه زنی
وز گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی

ی
یا رب نوبت کیان به ماکیان افتاده
--بازی شگرفی به میان افتاده
شاید که سپهر شعله رخشد زنشاط
شمشیر زدن به دف زنان افتاده

من در پاسخ آريا گفتم :

يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض-- پادشاهي کامران بود از گدائي عار داشت

ودر پاسخ گاو مقدس گرامي گفتم :


هرکه آمد به جهان نقش خرابي دارد-- در خرابات بگوئيد که هشيار کجاست .

و مشاعره ادامه دارد ........................نانا
16 Comments:
Anonymous Anonymous said...
با درود به نانا
تا کی بتمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا میطلبم خانه به خانه

Anonymous Anonymous said...
نانا جان! اين هم "ی". می بخشی من رو نويسی می کنم.

حکايت احمدی نژاد از زبان عطار:
---------------

يکی کناس بیرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار

چو بوی مُشک از دکان برون شد
همی کناس آن جا سرنگون شد

برون آمد ز دکان، مردِ عطار
گلاب و عود پيش آورد بسيار

چو رويش از گلاب و عود تر شد
دل کناس از آن بی هوش تر شد

يکی کناس ديگر چو بديدش
نجاست پيشِ بینی آوريدش

مشامش از نجاست چون خبر يافت
دو چشمش باز شد ، جان دگر يافت
------
امثال و حکم دهخدا، برگ 2061

ت بده.

Blogger آریا تهم said...
درود
آن پسر دانشجو با پیرهن چهارخانه نارنجی و شلوار پارچه ای شکلاتی رنگ روی زمین غلط می خورد . کسی که از پشت من را گرفته بود هم هیکل بزرگی داشت و دستانش اندازه نان بربری بود انگار .اما ریش نداشت و پسری که مرا نجات داده بود ریش داشت . با خودم فکر کردم که شاید چون من ریش داشتم دانشجویی فکر کرده من از اون طرفی ام اما باز فکر کردم که خیلی از دانشجو ها ریش ندارند . خیلی از کسانی که آن طرفی هم هستند ریش را سه تیغه می کنند که مثلن استتار کنند و نفوذ کنند .
نمی دانم این ورطه فکری چفدر طول کشید اما وقتی بانوی مسنی که کنارم آمد و با دست به سینه ام کوبید دوباره سرجای خودم برگرداند و از شوک خارج شدم .
آن بانو هم تصویرش جزو کسانی است که هیچگاه فراموش نمی کنم . با چهره ای دردمند زد به سینه ام و دستش را روی زخم ناشی از چنگال آن مزدور اول که از زیر گردنم تا رو پهلوی چپم کشیده شده بود کشید و گفت پسرم اون که اونجا دارندبه مسلخ می برندش به خاطر نجات تو خودش رو به خطر انداخت . به کوچه ای که ما سرش ایستاده بودیم و مردمی که همه فریاد می کشیدند ولش کن ، ولش کن نگاه کردم .
قلبم فرو ریخت . حدود 7..8 بسیجی با زنجیر و خنجر سربازی و چوب و باتوم به سمت آن دو بسیجی که با ناجی من در گیر بودند می دویدند . آن بانو که متوجه تغییر حالت من شده بود زد پشتم و گفت برو پسر .
دیوانه شده بودم . صحنه ی حماسی بود . در وسط کوچه دو بسیجی با ناجی من درگیر بودند . از روبرو می دیدم که 7..8 نفر دیگر با اسلحه سرد به سمت آنها میدوند . من هم دویدم و فریاد می کشیدم . یادم نیست که چه می گفتم . اما فکر کنم می گفتم نامردها چند نفر به یک نفر ، ولش کنید . اما صدایم فریاد نبود . عربده و نعره ای بود که از نای جان بر می خواست . شاید انرژی تهاجمی زیادی داشتم چون که به محض اینکه به ده قدمی آنها رسیدم نیمی از آنها فرار کردند . او را از زمین برداشتم . البته بیشتر از اینکه بلندش کنم . کشیدم به سمت سر کوچه . او روی زمین افتاده بود . بهش گفتم پهلوون بلند شو . فرز بلند شد . با وزنی که داشت فکر نمیکردم به آن سرعت بدود . عینکش روی زمین افتاده بود و شیشه اش شکسته بود . از زمین برداشتمش . نکته خنده دار این بود که من فکر می کردم من با ریش و موهای بلند خیلی ترسناک و پر هیبت بودم که آنها فرار کردند اما بعد که آنجا رسیدم فهمیدم بعد از من بر اثر فریاد های من و آن بانو عده ای دیگر از جوانان دنبال من دویده بودند و آن باعث فرار آنها شده بود . یکی از آنها که بی شباهت به شامپانزه نبود با آن قد کوتاه و موهای کوتاه صورت پشمالو ابلهانه ترین کاری که به ذهن می رسید را انجام داد . 40 50 متر رفت عقب و لنگه کفش مندرس کثافتش را به سمت ما پرتاب کرد که چند تا از جوانهایی که آنجا بودند آن را برداشتند و به جوی آب انداختند .
وقتی که آنها را فراری دادیم همه جمعیت فریاد و هلهله سر داده بودند . نمیدانم چند بار ماشاالله گفتند و چند بار ماچم کردند و بغلم کردند . طوری که من در بین جمعیتی گیر کردم و نمی توانستم که راه بروم . امروز که فکر می کنم می بینم که چه مردم غرور شکسته و نا سر خورده ای داشتیم و داریم .
می خواستم ناجی ام را پیدا کنم . ما هیچ شناختی از همدیگر نداشتیم . می خواستم بدانم که چرا خودش را به خطر انداخته ؟ می خواستم عینکش را بهش پس بدهم . می خواستم آن بانو را ببینم و بدانم که راضی شده ؟ می خواستم همچون مادرم ببوسمش .
اما دیگر هیچگاه ندیدمشان . لباسم پاره و تنم خونی بود . زیر چشممم هم نمی دانم چرا اما خون ریزی داخلی داشت و باد کرده بود .
به یک خیاطی که در یکی از کوچه پس کوچه های خلوت آنجا بود رفتم . لباسم را دراوردم و گفتم که این را می شود بدوزی ؟ گفت از تظاهرات آمدی ؟ گفتم آره گفت نمی شه . گفتم من دانشجو ام . گفت ای آقا فکر کردم که بسیجی هستی با این یال و کوپال ، گفتم نه دانشجو ام . لباسی از حا لباسی برداشت و گفت این درست نمی شود اما این لباس را که لباس خودم است را بپوش که نگیرنت . اینطوری خیلی تابلو که درگیر بودی . می گیرنت . لباس را پوشیدم و به خانه رفتم که لباس عوض کنم و تجدید قوا کنم . در خیابانهای اطراف یک تاکسی دربست گرفتم و تا خانه رفتم ...

مشاعره جالبی شده :

مولانای بی خویشان :

تیر روانه می رود ، سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس ؟ شه ز شکار می رسد .

Blogger آریا تهم said...
درود
آن پسر دانشجو با پیرهن چهارخانه نارنجی و شلوار پارچه ای شکلاتی رنگ روی زمین غلط می خورد . کسی که از پشت من را گرفته بود هم هیکل بزرگی داشت و دستانش اندازه نان بربری بود انگار .اما ریش نداشت و پسری که مرا نجات داده بود ریش داشت . با خودم فکر کردم که شاید چون من ریش داشتم دانشجویی فکر کرده من از اون طرفی ام اما باز فکر کردم که خیلی از دانشجو ها ریش ندارند . خیلی از کسانی که آن طرفی هم هستند ریش را سه تیغه می کنند که مثلن استتار کنند و نفوذ کنند .
نمی دانم این ورطه فکری چفدر طول کشید اما وقتی بانوی مسنی که کنارم آمد و با دست به سینه ام کوبید دوباره سرجای خودم برگرداند و از شوک خارج شدم .
آن بانو هم تصویرش جزو کسانی است که هیچگاه فراموش نمی کنم . با چهره ای دردمند زد به سینه ام و دستش را روی زخم ناشی از چنگال آن مزدور اول که از زیر گردنم تا رو پهلوی چپم کشیده شده بود کشید و گفت پسرم اون که اونجا دارندبه مسلخ می برندش به خاطر نجات تو خودش رو به خطر انداخت . به کوچه ای که ما سرش ایستاده بودیم و مردمی که همه فریاد می کشیدند ولش کن ، ولش کن نگاه کردم .
قلبم فرو ریخت . حدود 7..8 بسیجی با زنجیر و خنجر سربازی و چوب و باتوم به سمت آن دو بسیجی که با ناجی من در گیر بودند می دویدند . آن بانو که متوجه تغییر حالت من شده بود زد پشتم و گفت برو پسر .
دیوانه شده بودم . صحنه ی حماسی بود . در وسط کوچه دو بسیجی با ناجی من درگیر بودند . از روبرو می دیدم که 7..8 نفر دیگر با اسلحه سرد به سمت آنها میدوند . من هم دویدم و فریاد می کشیدم . یادم نیست که چه می گفتم . اما فکر کنم می گفتم نامردها چند نفر به یک نفر ، ولش کنید . اما صدایم فریاد نبود . عربده و نعره ای بود که از نای جان بر می خواست . شاید انرژی تهاجمی زیادی داشتم چون که به محض اینکه به ده قدمی آنها رسیدم نیمی از آنها فرار کردند . او را از زمین برداشتم . البته بیشتر از اینکه بلندش کنم . کشیدم به سمت سر کوچه . او روی زمین افتاده بود . بهش گفتم پهلوون بلند شو . فرز بلند شد . با وزنی که داشت فکر نمیکردم به آن سرعت بدود . عینکش روی زمین افتاده بود و شیشه اش شکسته بود . از زمین برداشتمش . نکته خنده دار این بود که من فکر می کردم من با ریش و موهای بلند خیلی ترسناک و پر هیبت بودم که آنها فرار کردند اما بعد که آنجا رسیدم فهمیدم بعد از من بر اثر فریاد های من و آن بانو عده ای دیگر از جوانان دنبال من دویده بودند و آن باعث فرار آنها شده بود . یکی از آنها که بی شباهت به شامپانزه نبود با آن قد کوتاه و موهای کوتاه صورت پشمالو ابلهانه ترین کاری که به ذهن می رسید را انجام داد . 40 50 متر رفت عقب و لنگه کفش مندرس کثافتش را به سمت ما پرتاب کرد که چند تا از جوانهایی که آنجا بودند آن را برداشتند و به جوی آب انداختند .
وقتی که آنها را فراری دادیم همه جمعیت فریاد و هلهله سر داده بودند . نمیدانم چند بار ماشاالله گفتند و چند بار ماچم کردند و بغلم کردند . طوری که من در بین جمعیتی گیر کردم و نمی توانستم که راه بروم . امروز که فکر می کنم می بینم که چه مردم غرور شکسته و نا سر خورده ای داشتیم و داریم .
می خواستم ناجی ام را پیدا کنم . ما هیچ شناختی از همدیگر نداشتیم . می خواستم بدانم که چرا خودش را به خطر انداخته ؟ می خواستم عینکش را بهش پس بدهم . می خواستم آن بانو را ببینم و بدانم که راضی شده ؟ می خواستم همچون مادرم ببوسمش .
اما دیگر هیچگاه ندیدمشان . لباسم پاره و تنم خونی بود . زیر چشممم هم نمی دانم چرا اما خون ریزی داخلی داشت و باد کرده بود .
به یک خیاطی که در یکی از کوچه پس کوچه های خلوت آنجا بود رفتم . لباسم را دراوردم و گفتم که این را می شود بدوزی ؟ گفت از تظاهرات آمدی ؟ گفتم آره گفت نمی شه . گفتم من دانشجو ام . گفت ای آقا فکر کردم که بسیجی هستی با این یال و کوپال ، گفتم نه دانشجو ام . لباسی از حا لباسی برداشت و گفت این درست نمی شود اما این لباس را که لباس خودم است را بپوش که نگیرنت . اینطوری خیلی تابلو که درگیر بودی . می گیرنت . لباس را پوشیدم و به خانه رفتم که لباس عوض کنم و تجدید قوا کنم . در خیابانهای اطراف یک تاکسی دربست گرفتم و تا خانه رفتم ...

مشاعره جالبی شده :

مولانای بی خویشان :

تیر روانه می رود ، سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس ؟ شه ز شکار می رسد .

ورجاوند عزيزم

باز هم برايت از حافظ بي مانند :

هرکه شد محرم دل در حرم يار بماند
وانکه اين کار ندانست در انکار بماند

- د - بده .............نانا

واه واه که کنجکاو جونم براي ت خيلي شعرهاي
زيبا هست
بگير که اومد :


تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چها رفت .


حالا تو يه - ت - بده ...............نانا

آرياي عزيزم

بنويس که اين نوشته هايت را همگي کامل کرده و
برايش مقدمه اي نوشته و در وبلاگ ديگرم خواهم
گذارد
که همه بخوانند و بدانند چه ها بر اين خسته چند
که ما باشيم تک تک رفته است مرسي که مينويسي

و اما برايت يک ـ د- مينويسم باز هم حافظ:


دي گفت طبيب از سرحسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

يه - ت - بده ببينم ترجيحا از همان مولاناي عظيم ...نانا

Blogger آریا تهم said...
درود
... به خانه رسیدم . هوا تاریک شده بود . مادرم از نکرانی رنگش سفید شده بود . آرش و اشکان ( برادرانم )را بوسیدم . مامان و بابا را هم همینطور . خواستم از خانه بیرون بیایم . مادرم جلوی در ایستاده بود . گفت نباید بری . گفتم باید برم . بچه ها رو نمیتونم تنها بگذارم . نشست جلوی در و. گریه کرد . گریه کرد و نالید که تو از بچه گیت با کارهایی که می کردی من رو نصفه جون کردی . از وقتی که 12 ساله بودی یا به خاطر مو یا به خاطر لباسهایت باید میامدم از دادگاه درت می آوردم بزرگتر هم که شدی هنوز پشت لبت سبز نشده هر چند وقت یک بار با یک دختر تنو خیابان می گرفتنت یا مست بودی و همش دادگاه . همش بازداشتگاه . همش استرس . من ازت راضی نیستم .
نمی گذاشت بروم . نشستم روی زمین و گریه کردم . گفتم دوستام رو میزنن . می برن . معلوم نیست چیکارشون میکنن! فکر کردی من از همه اون دختر ها و پسر ها بهترم ؟ فکر کردی خون من رنگین تر است ؟ فکر کردی که فقط جون من عزیزه ؟ اونها هم برای خیلی ها عزیز هستن . بگذار برم مگر نه فکر می کنم که همه چیزهایی که یادم دادی دروغ است . همه حرفهایی که در گوشم خواندی ، همه آنچه که از کردار نیک گفتی ، همه آنچه که از اندیشه ی ایرانی نام ِ نیک گفتی دروغ بوده ؟ اگر من الان می رم به خاطر این است که شما به من آزادگی رو یاد دادین . بگذار برم . دعا کن . نه فقط من رو . همه بچه ها رو .
خیلی حرف زدم . راضی شد که برم . بهش قول دادم که سالم بر می گردم . رفتم امیر آباد . کوی دانشگاه . در خیابان آتش روشن کرده بودیم و عبور و مرور را کنترل می کردیم . صورتهایمکان را با نقاب پوشانده بودیم و پاس می دادیم . یکی از پسر ها آمد . کمی حرف زدیم . ازش پرسیدم که اهل دود است ؟ گفت آره گرس خوبی داشتم . توی پایپ بار کردم و روشن کردم . گفت فکر کردم سیگار می کشی . گفتم نه ! آدم یه چیزی می کشه که یه چیزی بشه . مگر نه هوای کثیف تهران کفایت می کند . اشتیم میکشیدیم که دختری هم به ما پیوسا صورتش را پوشانده بود . چشمهای قشنگی داشت . گفت بو های خوب خوب میاد ! گفتم شما هم بفرمایید . گفت همین که بوش میاد بسه . گفتم به هر حال اصرار و تعارفی نیست . دوست داشتی بیا . صورتش را باز کرد . یک روسری گل منگلی را مقا نقاب دور صورتش به طرز هنر مندانه ای پیچیده بود . عین کولی ها شده بود . گفت بچه شیراز است و دانشجوی مترجمی زبان . کلی گپ زدیم و خندیدیم . حس خوبی از مصاحبت با او داشتم . گوشه ای نشستیم آنقدر انرژی خوبی داشت آن شب ، اگر چه که صدای گریه بچه ها که دوستانشان را گم کرده بودند یا دوستانشان دستگیر شده بودند به گوش می رسید . همه ناراحتی پایان ناپذیری داشتیم . از ظلمی که به انسان می رفت . از درد انسان . اسمش شقایق بود . کلی حرف زدیم . گفتم می نویسم گاهی . گفت چی ؟ گفتم همه چیز . گفت شعر هم می گی ؟ گفتم آره . گفت ب یه شعر بگو و من هم شعری را فی البداهه سرودم و شقایق آن را روی کاغذ نوشت . شبی بود . حسن ختام اینو خاطره هم آن شعر را می نویسم . راستی خودمونیم ها ! حالا فهمیدی که چرا برادرانم به من می گویند رادیو آریا ! :

چشمهای من ببارید ، وقت باریدن شده

ناله ها باید نمود ، هنگام نالیدن شده

از شقاوتهای جلادان ِ نامرد و زبون

وقت خوابیدن سر آمد ، وقت روئیدن شده

عزم خود را جزم باید کرد و آغازی نمود

زخم این سر نیزه ها را از دل یاران زدود

دستها را مشت باید کرد و فریادی کشید

گوش باید باز کرد و ضجه ایران شنید

آه یاران وقت بی عاری سر آمد کوششی

همتی باید نمود و رویشی و جوششی

بار دیگر کاوه باید تا ظهوری نو کند

کاخ این ضحاک را باید که زیر رو کند

وقت آن آمد که استبداد را پایان دهیم

این چنین زنجیر ها را از تن خود بر کنیم

چاره ی بیماری میهن فقط آزادی است

قیمت آزادی ایران ما جانبازی است

کوشش ما بی ثمر هرگز نخواهد بود اگر

بیم و ترس مرگ را از سینه ها بیرون کنیم

آرزو دارم که روزی در کنار یکدگر

کاخ استبداد را با دست خود ویران کنیم

تقدیم به شقایق

اما مشاعره خودمان :

تن زجان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

ت بده ببینم نانا

آريا جان

به عنوان تشکر از خاطرات تلخت مجبورم
کردي برم سر مولانا که ميدانم باب دندانت
است بگير که اومد :


تافتن شعاع تو در سر روزن دلي
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان


حالا بايد - ن - بدي ............نانا

Blogger آریا تهم said...
درود نانا گرامی
تو را زنی دانا و دانسنه می دانم .از اینکه آن خاطره قلبت را آزرد متاسفم . هر چند که می دانم و میدانی که این نه تمام ماجراست و بار ها قلبهایمان بیش از این شکسته است . همین اکبر محمدی که سلاخی شد . منوچهر برادرش و اکبر در ترکیب عده ای جوان پر شور که همیشه به نظر سران اصلاحات گروهی مشکوک شناخته می شدند سازمان دانشجویان و دانش آموختگان را تاسیس کردند . منوچهر چهره اصلی بود و. در حوادث 18 تیر مشارکت داشتند و همراه و همگام با دانشجویان بودند .
بعد از مدتی که احمد ( باطبی) که جلوه آزادگی
و استقامت است و همچنین عده زیادی از دانشجویان از طریق فیلمبرداری هایی که در آن مقطع( 18 تیر ) به طور مداوم از خیابانها و پشت بام های اطراف توسط نیروهای اطلاعاتی انجام می شد در دانشگاه ها یشان بازداشت شدند و یا به دادگاه احظار شدند و بعد آن رفت که می دانی .
همواره در جلسات مختلف که در خانه دکتر یزدی انجام می شد به بچه های فعال در نهضت آزادی می گفتم که ما چون شاخه هایی خشک و تک هستیم . ما یعنی هر کدام از افراد گروه های آزادی طلب و فعال در جبهه دموکراسی خواهی .
اگر پشت یکدیگر را خالی کنیم کمر تک تکمان را میشکنند . اما گوش شونایی نبود . اصلاح طلبان به رقم شعارهای انقلابیشان قادر به انجام هیچ نبودند و کمر اصلاحات شکست . فعالان در زندان رفتند یا در خارج از زندان زندانی شدند و تحت نظر اطلاعات ایران قرار گرفتند .
بگذریم اینها را نمی خواستنم بگویم .
میخواستم پیشنهاد دهم که گپی در مورد جنگ ایران و آمریکا با هم بزنیم . از پست بعدی شروع می کنم
اما مشاعره

حافظ گوید به حال من :

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

یک عدد دال عنایت بفرمایید .

Anonymous Anonymous said...
با درود
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
ار چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

Anonymous Anonymous said...
يه جوابي هم به اين پشمالوي كثيف به اصطلاح استاد دانشگاه بامدرك زيرديپلم بده نانا جان

حسن عباسی: علی دایی استراحتگاهش در بیت شیطان (لاس وگاس ) است

http://ettelaat.net/06-08/news.asp?id=15939

Anonymous Anonymous said...
Islamic Union Confrance http://tinypic.com/view/?pic=25tvyia

آرياي عزيزم

هيچ شاعري پاسخ اين شعر تو را بهتر از مولانا
نميدهد بگير که اومد :

بدم من کافر احول شدم توحيد را اکمل
توي احول کن کافر توي ايمان و مامن تو


يه -وي- حسابي بده ببينم ......نانا

ورجاوند گرامي

برايت از حافظ شعري دارم :


مستي بآب يکدو عنب وضع بنده نيست
من سال خورده پير خرابات پرورم

يک عدد - م - التفات فرمائيد ......نانا

فرزين گرامي
به فرموده عمل کردم مرسي براي جلب توجه ام در وبلاگ ديگرم
هست برو بخوان ......شاد باشي نانا

Blogger آریا تهم said...
و حافظ چنین فرمود :

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن