روابط عمومی نانا
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
Thursday, August 24, 2006
بسيار خوب دوستان گرامي


تصميم گرفتم يه کمي به اين الاغان از دم مرخصي داده و يه مدتي انگشتي بهشان نرسانم تا ببينم چه ميشود ؟


به همين دليل اينجا را تنها به مادرجندگان رژيم اسلامي با عکسهاي دولتي تخصيص خواهم داد ولي در کنارش ايده اي به فکرم رسيد
ميخواهم مسابقه مشاعره اي را اينجا راه بيندازم که بسيارشرکت کردن در آن آسان است و هر کسي با نام مستعار ميتواند در ان شرکت کند ولي از آنجا که دست رسي همه به کتاب ها بديهي است و اون سرعت انتقال مشاعره واقعي را ندارد فکر کردم به بهترين اشعار جايزه اي بدهم

جايزه احتمالا قدرداني خواهد بود و براي برنده افتخار اين که اين شخص جستجوي بيشتري براي يافتن شعر هاي زيبا تر فارسي نموده است .به هر حال من يا يک شعر زيباي حافظ مسابقه را شروع ميکنم و کون لقتان اگر شما چيزي ننوشتيد يا خودم تنهائي ادامه ميدهم !!!!!! و يا زيپ را کشيده گور خود را گم ميکنم
بگيريد که اومد

ز شمشير سر افشانش ظفر آن روز بدرخشيد**** که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد
دال بدين .................................نانا
15 Comments:
Blogger آریا تهم said...
درود نانای گرامی . امید که خوب و خوش و سر خوش باشی . با وجود اینکه از بعضی جهات جور دیگه ای فکر می کنم اما خوندن نوشته هات رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . مسابقه چی بود ؟ آها ! من هم شعری از هوشنگ ابتهاج( سایه) می نویسم و آرزوی سلامتیش رو دارم که غزل امروز ایران بهش مدیون است :
در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما ، پرنده پر نمی زند
دوباره دال بده ...

Anonymous Anonymous said...
دوستان منع کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی
یه " ی " طلب من

و اما با درودي گرم بر هيس گرامي

آرياي عزيز بگذار ابتدا چيزي راجع به اين شعر ابتهاج برايت
بنويسم که جالب است

يادم نيست کي بود ولي قطعا اواخر دوره شاه بود که شبي
دوستي به من گفت ميخواهم ترا با يک تار نواز هنرمند ايراني
آشنا کنم که نامش رضا لطفي است

خاطرم هست ساعت هشت شب بود و مرا به يکي از خيابانهائي
که فکر کنم خيابان شاه را قطع ميکرد برد و زنگ طبقه چهارم يک
آپارتمان قديمي و درب و داغان را زد و لطفي پرسيد :
- کيست ؟
و هنگامي که اين دوست خود را معرفي کرد در آيفون صداي
لطفي شنيده شد که گفت
- در اين سراي بي کسي ٬ کسي به در نميزند !!!!!!!
خلاصه که بالا رفته و با زنش قشنگ و برادران قشنگ يعني
کامکارها آشنا شدم
از کامکارها خيلي خوشم آمد ولي خود لطفي را ابدا و اصلا
يکي از اون گه هاي نمايشي بود که در زندگي بسيار ديده بودم
و اون زمان داشت بر روي اين شعر سايه آهنگي ميساخت که
بالاخره ساخت
به هر حال ممنون از شعرت برايت يک عدد دال که با روحيات
تو بايد جور باشد مينويسم از حافظ

در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص
ورنه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير


ر.....بده ..........................نانا

و اما ورجاوند بسيار عزيزم

بيت زيبائي بود و در پاسخ باز هم از حافظ بزرگ
برايت مينويسم

يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست
يکي چو ساقي مستان بکف گرفته اياغ


غ .....بده ..................نانا

Anonymous Anonymous said...
غزلخوانی که در ايل بلوچه
دو چشمونش مثال شاخِ قوچه



چه چشمای تيزی دارد غزلخوان.

ه بده.

از کتاب هفت سد ترانه روستايی به کوشش و گرد آوری حسين کوهی کرمانی 1317(می بخشيد) رونوشت شده.
چاپ دست رس 1345. چاپپخش کتابخانه ابن سينا.

به به ....به به بر کنجکاو عزيزم

ميدانستم که ميائي باور کن و شعر شروع را که از
حافظ بود به ياد تو نوشتم
تو را اين گونه ميبنم

و اما برايت يک ه ميدهم کيف کني باز هم از حافظ :


هوا خواه توام جانا و ميدانم که ميداني
که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته ميخواني


يه ي حسابي بده ببينم که خوش آمدي و صفا هم
آوردي دوست کهنه .......................نانا

Blogger آریا تهم said...
نانای گرامی
گفتی رضا لطفی ، خودم ندیدمش ، کارهایش را شنیده ام چه کارهای تکش . چه کنسرتها و آهنگ هایی که ساخته است . . رضا لطفی بت آرش و احمد بود . آرش که فرار کرد . بعد از درگیریهای کوی دانشگاه و آنچه بر احمد رفت . احمد هم احمد باطبی شد .
بگذریم . به یاد گذشته ها اشکی بی سبب . پر سبب .
رضالطفی را داشتم می گفتم . گمان کنم که گروهی با استاد ابتهاج و شجریان واویس فتحی و خود لطفی تشکیل داده بودند در قبل از انقلاب . آهنگهای سنتی انقلابی . اسم گروهشان را یادت هست ؟ من که نه اما شعری داشتند که: برادر غرق خون ِ برادر کاکلش آتش فشونه
اما مشاعره :
رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن ...
ترک من خراب ِ شبگرد مبتلا کن

This comment has been removed by a blog administrator.

آرياي عزيز

جانم برات بگويد که نميداني چه همه از آهنگ هاي انقلابي
خودمان بيزارم
اگر روزي با برادر کاکلش غرق خون است به گريه مي افتادم
بعدتر به سراپاي تمامي اون برادران بي استثنا شاشيدم مرده
و زنده

من برادر نميخواستم که من هموطن ميخواستم که اين
برادران همه ما را بي استثنا تکه پاره کرده و کشتند

ولي به هر حال عجب شعري نوشتي که اين شعر و آواز شهرام
ناظري گره گوله غريبي در ذهن من دارد

و اما از ن باز هم از حافظ بزرگ :


نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد
اي بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

Blogger آریا تهم said...
نانای گرامی
گاهی که نوشته هایت را ، خوشه های خشمت را می خوانم با خودم می گویم که چه عشقی داشته ای که چنین تنفری ازان پر بر کشیده است .
روبروی سر در (دانشگاه) بودیم . لباس شخصی ها با موتور و پیاده و با ماشین با حمایت نیروس ضد شورش به ما حمله می کردند . حتا وقتی که ضد شورش جلویشان را می گرفت سنگ بود که پرتاپ میشد . البته که ما هم جواب می دادیم .
من رو نمی شناسی . همیشه از لیدر بودن متنفر بودم . همیشه از تو چشم بودن بدم می امد .اما همیشه از بس همه جا بی نظم هست و کسی برای مرتب کردن نیست نقش ناظم را به عهده می گیرم . بچه های تحکیم وحدت می خواستند حرکت دانشجویان را تلطیف کنند و تبدیل به یک اعتراض مدنی کنند . همان حرکتی که ر سالگردهای 18 تیر تبدیل به شعار « تحکیم نفوذیه» شد . دانشجویان خشمگین فریاد توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد سر داده بودند . عده ای از بچه های منتسب به یکی از احزاب ملی گرا در بین بچه ها فریاد می زدند که مقاومت کنید . به زودی افراد مسلح به کمک شما خواهند رسید .
سر خیابان کارگر رفته بودم . بچه ها می گفتند که از طرف میدان نیروهای لبنانی وارد میدان شده اند و به سمت سر در حرکت می کنند . به آن طرف حرکت کردم . می خواستم یک زنجیر انسانی تشکیل دهیم . خیلی شلوغ و بحرانی بود . مریم که روزنامه نگار بود و پدرش روزنامه نگاری معروف را در آن شلوغی دیدم . بار اول که مرا دیده بود نوچه های ده نمکی داشتند با پک و لگد من را ارشاد می کردند که نباید ر جلسه مطبوعاتی زبان درازی کنم . آن هم داستانی بود که برایت خواهم گفت . آشنایی من مریم آشنایی غریبی بود . با من همراه شد و گفت که چند هواپیما از حزب الله لبنان برای سرکوب دانشجوها اوردیم . با خنده گفتم از کی تا حالا ما ایرانی ها از این عربهای شیپیشو می ترسیم ؟
چون این مشاعره ادامه دارد این خاطره ناب را خرد خرد برایت می نویسم . فعلن برویم سر مشاعره .
من باز هم با مولانا پاسخ حافظ را می دهم :

در عشق زنده باید ، کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده ، آن کو ز عشق زاید

دال رو بده بیاد زود
کار دارم

واي که آرياي عزيز

ميدوني اينا که نوشتي ها هر جمله ات مانند پتکي
تو سرم خورد

تا کي ما مردم ايران بايد در يک دايره سياه و ترسناک و
متعفن به نام استبداد و ديکتاتوري غوطه ور باشيم

تا کي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چند روز پيش در حين آشپزي با خودم شعرهاي شاملو را
مرور ميکردم تا رسيدم به شعري که ميگويد
تو چه ميداني که اراني کيست ؟

و احساس خفقان کردم حقيقتا تمامي مردان درست و
حسابي ما را کشتند
و يا به شدت شکنجه جسمي يا روحي داده و قبل از مرگ
آنان را مرداندند
اصولا تاريخ خونبار خودمان را ميگويم

اين زبان بران و آدم کشان را بايد براي هميشه هميشه در
تاريخمان مدفون کنيم اين بار
اين بار بايد بايد بايد از هر اتفاف و کاتاستروفي که پيش ايد
يک(( حکومت از مردم بر مردم براي مردم با آزادي بيان ))
به فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان هديه کنيم

هديه اي خواهد بود گران قدر که از ارزش آن همين بس که
اکنون پس از گذشت دويست و سي سال از آن هنوز
بچه هاي جوان و دبستاني همگي به احترام توماس جفرسون
و جورج واشنگتن بر مي خيزند و با احترام به ياد تمامي اجداد
خود خبر دار ميايستند
چه بهائي بيش از اين که انسان هاي بزرگي تا ابد در قلب ملت
خود بمانند حقيقتا چه بهائي ؟
به هر حال خيلي داره خوشم مياد که داريم با هم درد دل و در
همان حال مشاعره ميکنيم اين ديگه يه سبک جديده مگه نه ؟

حالا برايت يه شعر حسابي از حافظ با- د -

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائما يکسان نباشد حال دوران غم مخور

بايد فکر کنم - ر- بدهي !!!! نانا

Blogger آریا تهم said...
نانا جانم
من هم از مصاحبت شما لذت می برم . اما حوادث تیرماه ! : مریم نگران بود . چشمان درشنش اشک آلود بود . می ترسید . یا خشم آلود بود را نمی دانم . اما یقین دارم که هر دو عنصر ترس و خشم در وجود هر یک از ما به نهایت بود . مریم می گفت جنگجویان لبنانی که وارد شده اند نیروهای چریکی حرفه ای هستند که برای روز مبادا ، در صورتی که اوضاع خراب شد استفاده خواهند شد .
آن زمان نه به شدت قبل ، اما به خانقاه و جمخانه می رفتم . ظاهرم هم برای کفتاران ذوب در ولایت فقیه اندکی علط انداز بود . ریش بلند تا میان سینه و موهایی که تا میان کمر می رسید . با وجود آنکه دم اسبی کرده بودند اما استتار خوبی برای ورود به مناطق مختلف تحت نظارت آنها بود . همه فکر می کردند که خوب است این هم پشم و پیلی دارد پس حتمن از خود خرمان است .
جمعیت متراکم شده بود . ناگهان درست در میدان انقلاب که حدودن 5000 الی 6000 دانشجو روی زمین نشسته بودند بدون اختار حمله دد منشانه ای با اسپری و باطوم و چاقو و زنجیر و کاتر و انواع سلاحهای سرد و ولرم انجام شد .
ردیف اول بودیم . دستها را در هم قلاب کرده بودیم . صف اول اگر در هم می شکست همه زیر دست و پای هم له بودیم . دانشجو ها از پشت ما را فشار می دادند . اما صف اول با وجود مقاومت مردانه بچه ها خالی شده بود .
نمی دانم که چه به صورت مریم خورده بود که چنین غرق خون شده بود . لو را به کنار اتوبان بردم . شاید نزدیک به 10000 نفر از مردم . زن و مرد و پیر و جوان دور دانشجویان ایستاده بودند . در پیاده رو ها و خیابانهای اطراف .
دانشجویان تحت فشار و هجمه شدید فریاد می کشیدند :
ای مردم آزاده حمایت حمایت ، گریه آور ترین قسمت قضیه این بود که مردم فریاد می کشیدند : دانشجو دانشجو حمایتت می کنیم و تنها نظاره گر بودند . حمله بعدی بیسیجیان تاب مقاومت را از بچه ها گرفت . هر کس به سویی می دوید . اکث بچه ها به سمت سر در می دویدند . بچه های لیدر آنها را به سمت سر در می خواندند که حد اقل آنجا یک جا جمع باشیم . من داشتم صورت مریم را می دیدم . جسمی سنگین و برنده هم یکی دو دندان زیبایش را کنده بود و هم صورت زیبایش را غرق در خون کرده بود .
یکی از بچه های رشته پزشکی رسید . مریم را به او سپردم و خودم رفتم . در ضلع جنوبی میدان انقلاب عده ای جمع بودند .
خون دیده بودم و دیوانه شده بودم . خون مریم که یک بار خودش را روی من که زیر لگد و مشت بچه های نشریه شملمچه( نشریه حزب الله به سر دبیری مسعود دهنمکی جاکش )انداخته بود تا من را بیرون بکشد .
راه می رفتم و اشک می ریختم . در ضلع جنوب انقلاب رو به پایین رفتم . اولین یا دومین کوجه سمت چب حدود 500 مرد و زن که از دیدن آن تهاجم نا حجوانمردانه زنجیر و باتوم و دشنه با پوست و گوشت به خشم آمده بودند فریاد می کشیدند بسیجی برو گمشو . قاتلین فروهر زیر عبای رهبر...
من آنها را با فریاد برای حرکت به سمت سر در دانشگاه فرا خواندم . و من به واسطه قد و هیکل و قیافه ام همیشه بد جوری توی چشم می زنم . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که نا گهان کسی از پشت پرید رویم . از پشت من را گرفته بود . با دست راست کمرش را گرفتمو با دست چپ پشت یقه اش را و از کمر بلندش کردم و پرتاب کردم جلوی خودم . تمام لباسم پاره و تنم خونین شده بود . شکه شده بودم . او روی زمین افتاده بود اما ناگهان دستانی نیرومند تر از قبل دوباره مرا از پشت گرفت .و صعی در انداختنم روی زمین داشت . جدالی چند لحظه ای در گرفت که ناگهان دانشجویی که واقعن نمی دانم که حسم را به او چگونه بیان کنم خودش را روی کسی که مرا از پشت گرفته بود انداخت و روی زمین با هم غلط می خوردند و غلط زنان به کوچه ای که من سر آن ایستاده بودم رفتند . ...
اما مشاعره :
حافظ را دوست دارم . سالها شب و روز تنها مونس من بود . اما نمی دانم که چرا مدام میل پاسخ با مولانا را دارم :
دی دامنش گرفتم ، کای گوهر عطایی

شب خوش مگو ، مرنجان، کامشب ازآن مایی

Anonymous Anonymous said...
یا رب ستدی ملک زدست چو منی
دادی به مخنثی نه مردی نه زنی
وز گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی

یا
یا رب نوبت کیان به ماکیان افتاده
بازی شگرفی به میان افتاده
شاید که سپهر شعله رخشد زنشاط
شمشیر زدن به دف زنان افتاده

من یه کم دیر رسیدم ولی خوب رسیدم
حالا یکی ه ی بده

آرياي عزيزم

اين خاطراتت خيلي جالب است ادامه بده خواهش ميکنم

برايت يک عدد - ي - باز هم از حافظ


يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي کامران بود از گدائي عار داشت

ت بده که شعرهاي عالي هست با ت ......نانا

ورجاوند عزيزم

تو هيچگاه دير نيستي کامل و قرص و محکم

برايت يک - ه - زيبا از حافظ
دارم


هرکه آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوئيد که هشيار کجاست .

تو هم يه ـ ت ـ بده .............نانا